روزگار همیشه بر یک قرار نمى ماند روز و شب دارد روشنى دارد تاریکى دارد کم دارد بیش دارد دیگر چیزى از زمستان باقى نمانده… تمام میشود بهار مى اید….به اشپز خانه رفتم تا اب بخورم حال اینکه لیوان بردارم نداشتم بنابراین بطرى ابو برداشتم و خواستم جرئه اى بنوشم که با صداى جیغ مانیا یکم اب ریخت رو لباسم..