امروز صبح بعدازمدت ها تصمیم گرفتم سری به #مادربزرگم بزنم مشغله های کاری اجازه نمیداد به دیدنش برم،هرروزتلفنی صحبت میکردم وحالش روجویا میشدم اما دله دیگه لامصب تنگ میشه وبهونه گیر.

بعدازده دقیقه استارت زدن ماشین روشن شد،هواسوزشدیدی داشت وسرما تا استخونام نفوذ کرده بود،سریع #بخاری رو روشن کردم اما از شانس بد من فقط بادسرد میومد،منتظرشدم ماشین گرم شد وبعدحرکت کردم.


برای مشاهده بقیه به ادامه مطلب مراجعه کنید...

آخ آخ #مادرم گفته بودزنجیرچرخ باخودم ببرم اما سردی هوا باعث شد عجله کنم وزنجیرچرخ یادم رفت،دیگه نمیشد برگردم رسیده بودم به کمربندی وکلی راه تا دوربرگردون بود،پس بیخیال شدم ماشین هم حال وروز خوبی نداشت وآدم میترسید باهاش مسافت طولانی رو طی کنه،بقول پدرم این بدبخت هم دیگه پیرشده بایدعوضش کنیم،یه لحظه به فکر وخیالم خندم گرفت ازبیکاری باخودم حرف میزدم.

سرپیچ که رسیدم حضورزنی درگوشه بلوارنظرم روجلب کرد،آخه من تو ماشین بااین همه لباس وبخاری روشن داشتم میلرزیدم چطوراون زن باچادر توی اون هوای سرد ایستاده؟باخودم گفتم شاید مسافرباشه اما اشتباه میکردم اون داشت گدایی میکرد ولی چراتواین ساعت وتواین هوا؟یه پونصدتومنی توماشین بود به سمتش دراز کردم،پول روگرفت وباصدایی لرزان گفت:خداحفظت کنه پسرم!!!؟
کنجکاوی امونم نداد بعدازپیچ منتظربودم وحرکات زن رودنبال میکردم،به کلی مادربزرگم فراموشم شده بود،حتی نمیدونستم برای چی ایستادم وبه چی فکرمیکنم.
بعدازساعتی زن پول هایش راشمرد،چیززیادی به نظرنمیامد،سوارتاکسی شد وحرکت کردند من هم به دنبال تاکسی راه افتادم،دوست داشتم بدونم آخرش چی میشه،بعدازمسافتی چندان طولانی زن پیاده شد و به سمت مغازه ها رفت.
احساس کاراگاه های پلیسی روداشتم به همه چیزبادقت نگاه میکردم وپیگیربودم،زن پس ازخریدکنارخیابان ایستاد،منتظرتاکسی بودماشین راحرکت دادم ومقابلش ترمزکردم،سرش راخم کردوگفت:آقا تاخیابون امام #خمینی کرایه چقدره؟
گفتم:هزارتومن خانوم بفرمایید.
نشست روصندلی شاگردو وسایل هاش روگذاشت روی پاهاش زیرچشمی داشتم نگاه میکردم،یه مقدارپنیربود و نون و میوه.
حرکت کردم،دست خودم نبود نمیدونم به چه جراتی #لب بازکردموگفتم:ببخشیدمادرفضولیه میشه بپرسم اول صبحی تواین سرما چراکنارخیابون ایستاده بودید؟
نگاهی به وسایل هاکرد وگفت:اومدم یه مقدار وسایل بگیرم.
اختیارم روازدست داده بودم انگاریه چیزی منو وادار میکرد که ادامه بدم،سریع نگاش کردم وگفتم نه منظورم الان نیست،منظورم دوساعت پیشه سراون بلوار....
استرس کل وجودش روگرفت ازنفس نفس زدناش میتونستم اینو حس کنم،سرش روانداخت پایین خجالت کشیدم پیش خودم گفتم خاک توسرت این چه کاری بود؟ امادیگه فایده نداشت خدایاچیکارکرده بودم؟؟صدای گریه هاش توماشین پیچید،داشتم دیوونه میشدم همیشه روگریه کردن خانم ها حساس بودم هرچی عذرخواهی کردم جواب نداد،سکوت کردم،سکوت کرداما نفس نفس میزد.
روبه روش رونگاه کرد وگفت:چندماهه شوهرش بخاطرنامردی دوستش افتاده زندان وخرج دوتادختروپسرش افتاده گردنش،صبح ها ساعت9ازخونه میزنه بیرون وگدایی میکنه تاخرجشون رو دربیاره،حسابی متاثرشده بودم،میگفت امروزواسه صبحونه بچه هاش چیزی نبود وساعت7اومده گدایی تا نذاره بچه هاش #گرسنه بمونن،رسیدم خیابون امام خمینی گفت نگه دار.
گفتم منزلتون کجاست تااونجامیرسونمتون؟
گفت:آخه...
حرفش روقطع کردم وگفتم امروزبیکارم میتونم برسونمتون،آدرس خونشون رودادوازم تشکرکرد،من هم به سمت خونشون حرکت کردم،وقتی رسیدیم هزارتومن به طرفم درازکرد وگفت ببخشیدبیشترازاین ندارم.

ازش نگرفتم وگفتم #مهمون من باشید.تشکرکرد وپیاده شد،منتظرشدم تابره خونه بعدبرم،خونه قدیمی بودودرمحله ای فقیرنشین قرار داشت،زنگ خونه رو زد بعدازچندثانیه #دختربچه ای در رو بازکرد وبادیدن مادرش خودش روچسبوندبه پاهای مادرش وباصدای فوق العاده شیرینش سلام کرد،لبخندی پرازغصه روی #لبهایم نشست همچنان تماشا میکردم که پسربچه ای تقریبا شش ساله روی ویلچری کهنه درحیاط خانه شان نظرم رو جلب کرد،بادیدن #پسربچه اختیارخودم روازدست دادم وبه #گریه تکیه کردم،دیگرطاقت دیدن نداشتم،حرکت کردم وراهی خانه شدم وتنهایک چیز در ذهنم جولان میداد آن هم اینکه: #خدایا این رسمش نیست!!!؟ 

♥️♥️♥️♥️